تلنگر
مدت هاست به دنبال خلوتی با دلم می گردم.
چون تک نارونی در جنگلی انبوه، تنهایم و بغضی غریب، گلویم را می فشارد.
من از هیاهوی درختان می گریزم.
من از فراسوی رنگ ها می آیم؛ از رنگ زرد و قرمز و نارنجی، مثل برگ های پاییزی
من از ماورای صدا می آیم؛ صداهای مبهم و تیره، صداهای شفاف، صداهای شیشه ای. تصویر شب، همچنان در برابرم تکرار می شود و من به سمت خانقاه ستارگان می دوم و ستارگان، جفت جفت در پی هم می روند.
من به سمت معبد خورشید می دوم.
من از الهه های مشرقیِ کهن حرف می زنم؛ آخر، من از طراوت صبح های صوفی سرشارم.
من از نگاه درویشانه آسمان چکیده ام؛ درست شبیه شبنم یا شبیه قطره اشکی؛ این قصه من است.
این داستان جدایی نی است از نسیان این غربت ازلی، میراث آفتابی انسان است تا به فصل ابد. همین دیروز بود که در پیله کرم ابریشم جا مانده بودم و همین فرداست که بال و پرِ پروانگی ام خواهد ریخت.
این روزها غربت عجیبی با من است.
من در سواحل شنیِ شب غلت می خورم و موج ها در من غوطه ور می شوند. آرامشِ سرزمینی سکوت، مرا به خود می آورد، سجاده ام رویِ آبی دریا پهن می شود
از رشته های صدف، تسبیح درست می کنم.
من در اتاقِ دِنج دلم معتکف می شوم و همراه با گل و گندم و گنجشک و نسیم، ذکر می گویم:
«الله اکبر؛ سبحان الله؛ الحمدالله؛ یا ذاالجلال و الاکرام!
نویسنده: سیده فاطمه موسوی